داستان وشعری به افتخار آبجی مریم درشهری روزی سگی ازکنارگربه هاگذشت..اماچون به آنهانزدیک شددریافت که به اوهیچ توجهی نمیکنند،لذاازکارشان شگفت زده شدوایستاددراین اثناگربه ای تنومندکه آثارهیبت وبزرگی برچهره اش بودبه دوستانش نگاه کردوگفت:گربه ها.همواره دعاکنید،،زیرااگردعای خودراباشدت بسیارتکرارنماییددرخواستتان استجابت میشودوازآسمان موش میبارد.سگ باشنیدن این پنددردل خودخندیددرحالی که ازآنان روی گردان میشدباخودچنین گفت:دردرک آنچه درکتابهاهست،کودن ترازاین گربه ها نیست.مگردرکتابهانخوانده اندکه آنچه بارازونیازودعاازآسمان فرودمی آید،استخوان است ونه موش اینم شعر کاش میشدهمدلی راقاب کرد/ساکنان شهرغم راخواب کرد/کاش میشدنورچشمان تورا/جانشین تابش مهتاب کرد موضوع مطلب : ![]() شنبه 90 بهمن 29 :: 11:13 صبح :: نویسنده : Mohamad HoSein
ندانستم توهم چون من پریشانی وبی تابی توهم عاشق شدی ومثل من شبهانمیخوابی اگرچه نیستی ردتودرچشمان من جاریست شبهابودی ورفتی،نمی تابی ومهتابی گلایه دارم ازتو،ازخودم،ازعشق،ازتقدیر گلایه دارم ازجهانی که پرازعشق قلابی نگاهت کی به فهماندمن رادوست میداری؟ کجاحرفی زدی ازعشق،ای نیلوفرآبی توخاتون غزلهای منی اماخداحافظ ای آنکه مثل شعرت ساده وزیبایی ونابی هرآنچه داری ازآنکه دوستش داری من ویادعشق توواین شبهای سیلابی من واندوه بی پایان.من وشبهای تیراندود توخوشبختی وشادی،تووشبهای مهتابی خداحافظ عزیزمن.زمینت سبزوآبادان خداحافظ ای گل من،آسمانت آبی آبی موضوع مطلب : پسری ازنسل امروز منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |