یکشنبه 90 اسفند 7 :: 2:15 صبح :: نویسنده : Mohamad HoSein
داستان وشعری به افتخار آبجی مریم درشهری روزی سگی ازکنارگربه هاگذشت..اماچون به آنهانزدیک شددریافت که به اوهیچ توجهی نمیکنند،لذاازکارشان شگفت زده شدوایستاددراین اثناگربه ای تنومندکه آثارهیبت وبزرگی برچهره اش بودبه دوستانش نگاه کردوگفت:گربه ها.همواره دعاکنید،،زیرااگردعای خودراباشدت بسیارتکرارنماییددرخواستتان استجابت میشودوازآسمان موش میبارد.سگ باشنیدن این پنددردل خودخندیددرحالی که ازآنان روی گردان میشدباخودچنین گفت:دردرک آنچه درکتابهاهست،کودن ترازاین گربه ها نیست.مگردرکتابهانخوانده اندکه آنچه بارازونیازودعاازآسمان فرودمی آید،استخوان است ونه موش اینم شعر کاش میشدهمدلی راقاب کرد/ساکنان شهرغم راخواب کرد/کاش میشدنورچشمان تورا/جانشین تابش مهتاب کرد موضوع مطلب : پسری ازنسل امروز منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |